تکهای از کتابِ
نون ِ نوشتن،
محمود دولتآبادی،
نشر چشمه (۱۳۸۸).
… میخواهم از بزرگترین آموزگاری که داشتهام یاد بکنم و دستکم بدین وسیله او را که دیگر زنده نیست ارج بگذارم … آن آموزگار بزرگ —صرفنظر از نوع تلقّیاش، روحیات و رفتارهایش که بیتردید در جان من اثر عمیق داشتهاند— سه نکتهی مشخص به من بیاموخت.
اما … آن سه نکته:
▪️«خودت را نگهدار!» این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده-چهارده سال بیشتر نداشتم و بهناچار داشتم از خانه و خانواده جدا میشدم تا به امید کار روانهی غربت بشوم … آن عبارت کوتاه سکّوی اعتماد به نفسی بود که من بر آن ایستاده بودم و آن معنای فشرده و جامع، چشم مراقبتی بود که با آن به خود و به زندگی مینگریستم …
▪️«آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپّلی هَپّو»
هَپّلی هَپّو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما … مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.
▪️«کار … کار … کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات بدهد.»
حالا مرده است و آن چارپاره استخوانِ مردی که وزن جسمش هرگز از چهلوهشت کیلو فراتر نرفت، بیتردید پودر و خاک شده است. اما آیا گوهر او هم مرده است؟ … نه؛ حقیقت این است که انسان از جهت سرشت و گوهر هرگز نمیمیرد، چون سرشت و گوهر انسان جاری و ساری است … خوب بالاخره هر داستانی پایانی دارد و پدر من هم بهعنوان جذّابترین داستانی که دیدهام و شنیدهام میبایست پایانی میداشت. اما هیچ داستان برجستهای با پایان خوش تمام نمیشود، بلکه یک داستان خوب با پایان خود در مخاطبش شروع میشود. و پدر من آن داستان جذّابی بود که هم از آغاز تا پایانش، هر لحظه داستانی را در مخاطب خود که من بودم، آغاز و آغاز و آغاز میکرد. او زندگی مرا، روحیه و ارادهی مرا، کار مرا و آیندهی مرا با سادهترین کلمات آموزگاری کرد:
- «خودت را نگهدار.»
- «مردان کنند و نگویند.»
- «کار … کار … کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات بدهد.»